دلــــــ نویس

دلــــــ نویس

و سکوت ِ لابه لای ِ حرف های ِ منی ، از حرف هایم آنچه نمی گویم، تویی!
دلــــــ نویس

دلــــــ نویس

و سکوت ِ لابه لای ِ حرف های ِ منی ، از حرف هایم آنچه نمی گویم، تویی!



پر سوخته ی شرار پرهیز توام

دیوانه ی چشم فتنه انگیز توام

گنجایش دیگری ندارد دل من

همچون قدح شراب لبریز توام

کدکنی






تا که اسیــر و عاشـق آن صنــم چـو جان شدم
دیــو نـی‌ام پـری نـی‌ام از همه چـون نهان شدم

بــرف بُــدم گـداخـتـم تـا کـه مـرا زمـیــن بـخــورد
تـا همـه دود دل شـدم تا ســوی آسمـان شدم

این‌همـه ناله‌های من نیست ز من همـه ازوست
کــز مـــدد مـی لبـش بـی‌دل و بـی‌زبـــان شدم

گفـت چـرا نـهان کنـی عشـق مرا چـو عاشقـی
من ز برای این سخـن شهـره‌ی عاشقـان شدم

جان و جهـان ز عشـق تو رفت ز دسـت کـار مـن
من به جهان چه‌می‌کنم چونکه ازین جهان شدم








تا تو هستی در کنارم ، من که تنها نیستم
تا زمانی که تو هستی ، فکر فردا نیستم


گرچه شاید لحظه ای حتی نباشی پیش من
قایق یادت که باشد ، غرق غم ها نیستم


یک نفر جای تو سهم من شده از زندگی
من برایش پس چرا اینگونه شیدا نیستم؟


با تو دنیایی دگر دارم ، نمی داند کسی
با تو دلگرمم ، شبیه اهل دنیا نیستم


در دلت یک کلبه می خواهم برای من بساز
من چه خوشبختم در آنجایی که پیدا نیستم


می شوم حل در وجود نازنینت بیصدا
من برای تو ، شبیه یک معما نیستم


این که یادم می کنی یعنی که همراه منی
پس به یاد تو ببین یک لحظه تنها نیستم








تو زیباترین شعر را سرودی ،

آنگاه که در اعماق دریا،

بر مزار بی نشان من، شمعی افروختی

غرق شده ام امٌا

در روشنای معجزه کوچک شعر تو زنده ام 

هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت
در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت
عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت
شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت






سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد

عشق اینبار به دیوانه شدن می ارزد

گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی

جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد

تیشه بر ریشه ی قصری که در آن شیرین نیست

بیستون بی تو به ویرانه شدن می ارزد

یوسفم سینه ی من پیرهن پاره ی من

ننگ این قصه به افسانه شدن می ارزد

خاک خامم عطش آتش و می در دل من

بزن آتش که به پیمانه شدن می ارزد

شانه ام زیر غم عالم و آدم اما

یک نفس زیر سرت شانه شدن می ارزد



آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند ...

(رسول یونان)

دانه در این خاک بی نم، شورِ روییدن ندارد
ابر این صحرا مگر آهنگ باریدن ندارد


یک نفس سرمست بودن نمی خواهم که این گل
زیرِ رنگ آلوده ی زهر است و بوییدن ندارد

آب و رنگِ این چمن، از اشک پیدا آمد و خون
در بساطی این چنین، ای غنچه خندیدن ندارد

با نسیمِ غم دمد هر سبزه در صحرای عالم
هر طرف ای چشمِ بی آرام گر دیدن ندارد

چند زیر آسمان آواز تنهایی برآری
در دلِ گنبد، صدا جز نقشِ پیچیدن ندارد

در جهان نقش تماشا را زِ دل شستم که دیدم
پرده ای در این نگارستانِ غم دیدن ندارد.





نه تو می مانی  نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو خیره شده ست

تو اگر خنده کنی  او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه ار آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا همه ای کاش  ای کاش

ظرف این لحظه و لیکن خالی است

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقی ست

تا خدا مانده به غم  وعده دیدار مده




پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند

آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن

پروانه‌های مرده با هم فرق دارند






باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو
بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو
تو همیشه در پی آزار من بودی ولی
من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو...
راست می گویم ...ولی حرف مرا باور مکن
اینکه ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو
خوب می دانم برای من کسی مثل تونیست
خوب می دانم که روزی باز ناچارم به تو ..
می روم... شاید دلت روزی گرفتارم شود
می روم اما ... گرفتارم ... گرفتارم به تو ...






من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی

ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم

من آن خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم

به تاریکی منم تاریک ولی پرنور پرنورم

اگر گلبرگ بی آبم به شبنم رو نمی آرم

اگر تشنه تو خورشیدم ، به سایه تن نمی کارم

من آن دردم که هر جایی پی مرهم نمی گردد

چه غم دارم اگر دنیا به کام من نمی چرخد

من آن عشقم که با هر کس سر سفره نمی شیند

من آن شوقم که اشکهامو بجز محرم نمی بیند

اگر من ساقه خشکم به دریا دل نمی بندم

اگر باران پر بارم به صحرا دل نمی بندم......





کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه
شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست
آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست
جناب سعدی



باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه یی سیراب شد ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من باو می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند
فروغ فرخزاد

شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهای مطلق که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق،از دلبستگی هایم؟

چگونه می روی با آنکه می دانی چه تنهایم؟

خداحافظ،تو ای هم پای شب های غزل خوانی

خداحافظ،به پایان آمد این دیدار پنهانی

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

 

حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!

حمـاقـت یـعنـی مـن کـه

اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ مـن شـوی!

خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود!

برمیگردم چـون

دلـتنـگـت مــی شــوم!!! 

 

 

  ممنونم دوقلوهای مهربون   

 

 

 

بیا که بی تو به جان آمدم از تنهایی  

 

 

 

چشم براه مباش؛ زمانه هرگز به مراد دل ما نخواهد بود 

 

 


 

life will always be sad without you  

 

 

یادم تو را فراموش  شرط رو باختی ! 

 

خیلی زود یاد رفت .....................  

 

 

در شبان غم تنهایی خویش
 

 عابد چشم سخنگوی توام
 

من در این تاریکی 
 

من در این تیره شب جانفرسا
 

زائر ظلمت گیسوی توام 

 

 

 

زندگی دفتری از خاطره هاست

 یک نفر در دل شب یک نفر در دل خاک

 یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست...
تا چشم باز کنیم عمرمان میگذرد

ما همه رهگذریم آنچه باقیست فقط خوبیهاست 

 

در این دیاری که همدمی نیست،  

 

غریبه بودن غم کمی نیست  

 

چنان غریبی که سایه ات هم دمی کنارت نمی نشیند  

 

 

 

 

بعضی وقتها از خودم می پرسم چرا ؟؟؟؟؟ 

 

مگه من چکار کردم ....    آخه من معتقدم هر اتفاقی که برای ما  

 

توی زندگی رخ می ده یه دلیل مهم داره و مربوط به کارهایی که ما  

 

در گذشته انجام دادیم ......   

 

 

 

چه خوب ........... همین الان فهمیدم چرا !!!  

 

متاسفانه حقمه که این بلاها سرم بیاد ..................  

 

 

  

دقت کردید : 

 

روزهایی که خیلی ناراحت هستید همه چی برعکس میشه  

 

ناراحت تر می شید .............. 

 

تازه توی اینجا هم که می خواهید یه مطلب بگذارید که سبک بشید  

 

هیچی نمی تونید بگید .....  

 

 

دوست دارم نفرین ات کنم .....   

 


چرا آشفته کردی روزگارم .....

عزیزم دارد این دل هم خدایی 

 


 

یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها 


کی بماند برگ کاهی در میان بادها 

 

 

شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بی همتا 


                                تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد 

 

 

بلای  عشق  را  جز  عاشق  شیدا  نمی داند
                                                          به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را

 

چه کسی باور کرد جنگل ِجان ِ مرا آتش ِعشق ِ تو خاکستر کرد؟ ...حمید مصدق 

 

 

 

 

من فقط عاشق اینم ... حرف قلبت رو بدونم ..............  

 

 

 

 

 

دلـــــمــ ؛گـ ـاهے میــگیـــ ـرد !  

 

گـ ـاهے میسوزد! 

 

 و حتی گــ ـاهے ،گــ ـاهے نـ ـه خیــلے وقتها میـــ ـشکند ! 

 

 

 امــ ـا هنــوز می تپـــــد ... 

 

 

 
 
بعضی ها از دور میدرخشند!

نزدیک که میشوی

یک تکه شیشه ی شکسته ای بیشتر نیستند!!!

که باید لگدی بهش زد

تا از مسیر نور آفتاب دور شوند و چشمان دیگری را

خیره نکنند و گول نزنند!!!

 

 

نبودنت ها را با خیال بودنت به هم بافته ام

چه سنگین شده است این شال گردن

دارد بغضم را در گلو خفه میکند . . . 

 

 

 

 

گریه" نمی کنم...

چیزی رفته در چشمم ...

به گمانم یک" خاطره"است ...!!! 

 

 

 

ناشناسی بی کس، نیمه شب هم حتی! 


اگر از کوچه ی تنهایی قلبم گذرد، 


عطر بدرود و درودش سالی، 


در دلم خواهد ماند.... 

 


تو که دیریست در این کوچه اقامت داری...     

 

 

 


 

 

کوله بارم بر دوش سفرى مى باید،سفرى تاته تنهایى محض

هرکجا لرزیدى،از سفر ترسیدى فقط آهسته بگو: من خدا را دارم  

 

 


 

برای انسان ها دلسوزی نکنید٬ آنها خودشان به موقع دلتان را می سوزانند...!  

 

 

 

 

 

گرچه ما را نکنی یاد ولی ما هستیم ، دل به پیامی که نمیدی بستیم  

 

 

 

 

گذشته را فراموش نکن ، وگرنه محکوم می شوی به تکرار آن... 

 

 

 

تا زنده ای 


در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی
 

مسئــــــــــــــــــــــــــولی.....


...زنده یاد خســـــــــــــرو شکیبایی... 

 

 


 

 

در فلسفه وفا چنین امده است:  

 

                                           دل وقف شکستن است بیهوده نرنج  

 

 


 

 

یادت باشه هر کی بهت گفت عاشقتم  ازش بپرسی تا ساعت چند؟؟؟!!    

 

 

 

 

 

 

در من هزار حرف نگفته هزار درد نهفته هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند در من هزار آهوی تشنه در خشکسال دشت پریشانند در من پرندگان مهاجر ترانه های سفر را در باغ های سوخته می خوانند با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست با من که زخم های فراوانی بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند هر قصه یک ترانه هر ترانه خاطره ای دیگر هر عشق یک ترانه ی بیدار است در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن تا درد مشترک زبان مشترکمان باشد

 

 

به پایان آمد این حکایت ... ولی دفتر همچنان باقی است ....  

 

 

                                                                        الهام

 

بعضی روزهای تقویم از بقیه روزها پر رنگ ترند ...  

 

 

اسیر

تو مثل راز پاییزی و  من رنگ زمستانم
 

چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
 

بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
 

دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم